تنهاترین لحظه ها
به یاد دوست
گاهی لحظه هایی از جانب خداوند سر راه آدمی قرار می گیرد که واقف به تنهایی خود می گردد. درک می کند تنهایی خود را! این لحظه ها را که هیچ چیز توانایی پر کردن آن را ندارد من جان مایه معرفت می دانم. در این لحظات آدمی خود را به هر دری می زند تا از این احساس زجرآلود بگریزد، و در نهایت خود را به دیگری مشغول می سازد تا از یاد ببرد آنچه را پروردگارش به او یاداور شده...
هر انسانی تجربه چنین لحظاتی را دارد. اما شاید با مسکن ها و مخدرهایی خود را به خوابی عمیق تر از آنچه هست ببرد، تا نفهمد عمق کم عمقی خود را...
اگر بمانی، می سوزی از بی همنوایی و بی کسی. اگر فرار کنی آنچنان نادان و بی مایه می مانی که اگر از تو بپرسند چرایی؟! در درونت هیچ جوابی نداری! و از چرایی خود و از خود نیز می گریزی!
اما در ماندنت سوختنی همراه با اغنای جان از جهان است... آنقدر حس تنهایی در تو حلول می کند که دیگر هیچ چیزی در این عالم یارای تسکین غم بزرگ تو نیست! و غم تو بس مقدس و گران است...
آنقدر کمبود داری که با تمام جهان نمی توان برای لحظه ای از عطشت کاست! انگار که می فهمی نیستی از این دنیای دون! می فهمی گم کرده ات را در اینجا نمی توانی بیابی! می فهمی در این عالم گرفتار حسار تنهایی خودی! می فهمی چیزی را می خواهی که از این عالم نیست... که از جنس فهم و ادراک تو نیست. و تو تنها می دانی که هست! و تو با او قراری داری... در پس این عالم...
و این عالم گذرگاهی از خود به اوست...
و آنگاه قدر آن تنهایی را می دانی...
و می فهمی ناله های علی را در چاه...
و بی خود شده، چون عزیز از دست دادگان ناله های فراغ سر خواهی داد! علی وار...